اول صبح تمام قد هم در سایهء نشسته ات جا می شوم...
آره، من هم از خودم می ترسم!
تو مثل بزرگراه یادگاری، به سمت شمال یا حتی بدتر مثل جاده چالوس، تا کندوان، از هر سمتی دلت خواست سربالا و بی اعتنا
می دونی که، همه شُ پا زده م، یه کم دست نیافتنی تر باش...
گفت: به به! چقدر زیبایی!