تظاهر پنهان
همیشه قبل ِ رفتن به خونهء بابا غسل می کنم.
بعد از تگرگ ِ دیشب کولر رو جمع کردم، شستم، گذاشتم رو بند خشک شه. از سر کار اومدی تاش کنیم بذاریم تو جعبه، تو انباری، تا سال دیگه.
اين روزا
یه موبایل خاموشم؛
مشترکی که در دسترس نیست؛
شماره ای که در شبکه وجود ندارد؛
خطی که معلوم نیست برای بدهی قطع شده یا طلبکاری؛
این روزا
می خوام همینجوری بمونم...
... 18؛ ...19؛ ...20؛ بیام؟
.
.
.
ایندفعه کجا قایم شدی؟
زیر اون همه کار همه روزه که تمومی نداره؟
لا به لای شلوغی این همه دوست از همه تیپ؟
پشت برنامه های ورزش و تفریح و علافی هر شب و هر آخر هفته؟
زیر نقاب خنده و حرف و نوشته و تیکه ها؟
...
من این بازیُ نمی بازم؛ می دونم کجایی، پیدات می کنم!
- مامان ساعت نزدیک هفته. دیگه باید راه بیفتم.
: زود نیست؟
- حرکت قطار فکر کنم دور و بر هشت باشه، تا دوستمُ پیدا کنم و بلیتُ ازش بگیرم و سوار شم نیم ساعتی وقت می بره، بهتره زودتر راه بیفتم که یه هو به ترافیک نخورم جا بمونم...
***
...قطار هشت و بیست راه میفته، با دوستم ساعت هشت قرار دارم، اگه اومده باشی دنبالم سه دقیقه دیگه سر کوچه می بینمت...
زمین و جاده و هوای فرحزاد که گلی و برفی و سرد بود حالا سفت و خشک و مطبوع -هر صبح- دعوت به عبور می کنه.
بهاره باز
چون لحظه ی شوق
در گشودن هدیه ای که نمی دانم چیست....
برگرفته از عاشقانه های ناظم حکمت
: سلام هم کلاسی
- سلام. هم کلاسی؟
: هم کلاسی که نه، هم مدرسه ای
- ...
: که خیلی وقت پیش -از یه راه دیگه هم- آشنا شدیم
- ...
: بابا اسمم ...، دیگه چی بگم که بشناسی؟
- شناختم، وقتی گفتی "هم مدرسه ای"!
: اینقدر بی سر و صدا؟
- آخه عادت کرده م سرصدا ها رو....
: تو دلت بکنی!
اسم "آدم آهنی" -گرچه یادش نبود- یادگار همین هم مدرسه ایه