Wednesday, September 23, 2009

جنگ

از جنگ فقط دو تصویر تو ذهنم مونده.

یکی سکندری خوردن و زمین افتادن بین چادرهای اردوگاه، حدود دو سالگی.

دومی افتادن به جون ویرونه‌های موشک‌خورده با تیشه دست‌ساز، حدود هشت سالگی.

11 comments:

Or said...

یادم نیست
از بچگی چیز زیادی یادم نیست

mahi said...

من شخضاً حاظرم از این حافظه تقدیر کنم

mahi said...

من شخضاً حاظرم از این حافظه تقدیر کنم

Anonymous said...

تجربه
www.desirest.blogfa.com

Anonymous said...

تجربه
www.desirest.blogfa.com

Alfons said...

زیر پله دویدن ها. سفر به روستای دور ِ وسط بیابون. جنگ هیچی نداشت! فقط چیزی به افتخارات اضافه شد!

کاوه said...

من هنوز تو جنگم
تصاویرش زنده دارن از جلوم رد میشن

مهرداد said...

راستي از دوران صلح هم هيچ وقت چيزي تو ذهنت مونده؟؟؟!!! 1

حمید said...

چرا تو جنگ یه چیز جالب دیگه هم وجود داره.
بی اهمیت شدن چیزایی که تو مواقع تن پروری صلح آمیز تو مردم جون می گیره.
مثل حیا و اعتقاد و این مسایل نخ نما شده
من فکر می کنم تو اوقات حساسی مثل جنگ شاید بشه با نگاه یه پسر رو با رابطه ی خیلی نزدیک دعوت کرد و اون هم بپذیره
یه جا ببینینش که ایستاده و چشمات بخوادش
و تو هم مطرح کنی و جواب مثبت بشنوی
بدون این که ابزاری دیده باشیش
بدون این که مادی بخواهیش
بدون این که بی احترای کرده باشی بهش

حمید said...

چرا تو جنگ یه چیز جالب دیگه هم وجود داره.
بی اهمیت شدن چیزایی که تو مواقع تن پروری صلح آمیز تو مردم جون می گیره.
مثل حیا و اعتقاد و این مسایل نخ نما شده
من فکر می کنم تو اوقات حساسی مثل جنگ شاید بشه با نگاه یه پسر رو با رابطه ی خیلی نزدیک دعوت کرد و اون هم بپذیره
یه جا ببینینش که ایستاده و چشمات بخوادش
و تو هم مطرح کنی و جواب مثبت بشنوی
بدون این که ابزاری دیده باشیش
بدون این که مادی بخواهیش
بدون این که بی احترای کرده باشی بهش

آدم آهنی said...

یادم نیست حمید، یادم نیست