Homogenizing
همیشه با تو همانسانم که با همه
که نه آنها بفهمند دوستت دارم
نه تو
نه حتی من
شب!
تو: ترانه
من: آهنگ
سکوت؛ فریاد
آرامش؛ پریشانی
نور؛ ظلمت
کُنه؛ سطح
و ... او
همه جمعند به هم
ولی اما او
چه می داند که نگاهت چه به من می گوید.
باز هم شب، جهان، هستی، وجود، باز هم تو
این بار بی من
به کجا می روی؟ آنجا؟ برو!
ولی اما نه، بایست! صبر کن من هم بیایم.
نگاه، حرف، صحبت، قرار ... تا کی؟
خسته از رفتن و از آمدنم.
من به حق طالبِ مرغی چو منم.
به خیالِت .... من نه منم؟
این سو: صد قدم احساس
آن سو: یک وجب خنده
و در آنجا
در مرتعِ دل
گاوی به چرا مشغول است
و چه سرخوش، که علف هست تا شکم جا دارد!
...
بهار 77
طبق معمول ربع قرن پیش قدم به دنیا گذاشتم، از پدر و مادری معمولی، در خانه و شهری معمولی.
با بازی ها، دوستان و تحصیلاتی معمولی سال های معمولی کودکی، نوجوانی و جوانی -تا کنون- سپری شد.
حالا
شغلی معمولی دارم
و معمولا به این فکر می کنم
که به زندگی معمولی خود ادامه دهم
و کاملا معمولی بمیرم.
بالاخره یه روز
از حرص
آخرای بازی
به جای توپ
تو رو شوت می کنم
در ارتفاع 1 متر و 65 سانت
همچین چیزی
دهن منُ سرویس می کنه
ولی برای تو...
فقط می شینه تخت سینه ت
می دونی که می تونم
می تونم؟
وسوسهء یه غلت کوچولو
که نزدیک تر بشم
نه حتی خیلی
اونقدی که نفسش پوست شونه مُ بسوزونه
همین
نوشتهء آدم آهنی در زمان: 09:42 3 برداشت
آدمها: شهاب تشرفی
- آدم اگه از یکی بدش بیاد باید چکار کنه، مثلا می تونه زیرابش رو بزنه؟
:آره، چرا که نه.
- اونوقت آدم از خیلیا خوشش نیاد چی؟
: می تونه از یکیشون شروع کنه. مثلا از من.
- از تو خوشم میاد متاسفانه.
: چه فایده. می تونیم فرض کنیم خوشت نمیاد، چیزی عوض نمی شه.
- وا!.
: یادت باشه من این فرصت رو به تو دادم.
دیدی بچه ها لباس نو که براشون می خرن چقد ذوق می کنن؟
دیروز از خرید لباس دوچرخه سواری انقد ذوق زده بودم که خودم خنده م گرفت.
شب، با همون لباسا خوابم برد.
توی تاریکی های اون زیر
نفهمیدم
که من پتو رو بار دار کردم یا پتو من رو
فرجام: تا رسالت راهی نیست.
رسالت: تا شریعتی راهی نیست.
شریعتی: تا میرداماد راهی نیست.
میرداماد: تا ولیعصر راهی نیست.
ولیعصر: تا نیایش راهی نیست.
نیایش: تا علامه راهی نیست.
علامه: تا سرو راهی نیست.
بایک های VII تا IX رو آلفو مصادره کرده.
نوشتهء آدم آهنی در زمان: 09:34 9 برداشت
آدمها: شهاب تشرفی
هی! آهنی!
از کی تا حالا از اینکه یکی بگه "لباستُ تنت کن سرما نخوری" قند تو دلت آب می شه؟!
* از میوه فروشی سه کیلو موز و هویج گرفتم. نگاه چپ چپ فروشنده منُ از خرید خیار منصرف کرد.
* دیوونه! شش صبح چه وقتِ قراره؟ بابا حق داره چپ چپ نگاه کنه.
* از دستی تو کافی نت انقد سر و صدا می کنی که اون پسره چپ چپ نگامون کنه؟
* من عجله دارم به موقع برسم پیشت. وانمی ایستم که دختره از موبایل من استفاده کنه؛ حتی اگه چپ چپ نگاه کنه. طلبکاره مگه؟
* تا چشم هم کوپه ای از ال.سی.دی تلویزیون به سمت چپ روی چشمم بلغزه چشمم فرصت داره از چشمش به سمت چپ روی ال.سی.دی تلویزیون بلغزه. پس -بی نگرانی-: نگاه می کنیم.
پنج شنبه
14:30- داداش کوچولو! اینهمه راه اومدنم یکیش به خاطر این بود که از نزدیک ببینی به کاهدون زدی.
17:30- گمونم امشب یه خونه بهشتی طلبکار شدم. کل زمانِ دو نماز، حتی بین نمازها و موقع دست دادن، به بغل دستیم نگاه نکردم.
جمعه
17:00-شلوار آدم که بیخود جر نمی خوره! اینجا قزوینه یا مشهد؟
18:00- ...ای دیدن تو دین من...
19:00- یه cK جدید. شاید این بار به مذاق پیکِ پیتزایی خوش بیاد.
شنبه
14:30- چاقو بدوقتی دستمُ برید. نفهمیدم این کفاره گناهی بود یا حواس پرتی نگاهی. آخه قصه ما یوسف نداشت.
17:30- امشب خونه بهشتی اصلا صرف نمی کنه!
23:00- وسایل نقلیه بزرگ دارن برام دردسرساز می شن. بعد از راننده اتوبوس دو سال پیش، امشب دلم رئیس قطار خواست. یحتمل بعدی کاپیتان کشتی باشه.
23:30- اون حقه قدیمی برای دور کردن پلیور و لباس های اضافی از تن سوژه مورد نظر باز هم گرفت. اصلا ردخور نداره.
24:00- تاریکی کوپه؛ روشنی موبایل؛ منظره تاریک و روشن لباس و تن، حاصل از ترفندهای ناب؛ خوابی که از خستگی بی اجازه به چشم میاد.
: هاول! تو چندتا اسم داری؟
- اونقد که بتونم آزاد زندگی کنم!
از داستان های جادوگری فقط از Oz خوشم اومده بود، این هم اضافه شد.